گریه های من هیچ شدند...
گریه کردم که به گوشت برسد اما نرسید...
حتی دیوار ها هم نشنیدند...
مگر نمیگویند دیوار ها گوش دارند...
پس چرا صدای هق هق ها و ضجه های مرا نمیشنوند؟
یا گوش های تو کر شده...
یا دیوار های اتاق با من لج کرده اند...
لبریز از عشق شدم..هنگامی که چشمان زمردیت در تاریکی قلبم درخشید
لبریز از عشق شدم..هنگامی که لبخند شیرینت کام تلخم را شیرین ساخت
لبریز از عشق شدم..هنگامی که دست های گرمت آغوشی مهربان را به من هدیه کرد
لبریز از عشق شدم..هنگامی که جمله ی دوستت دارم را بر زبانت جاری کردی و قلبم را گشودی
لبریز از عشق شدم..هنگامی که گفتی همیشه کنارت خواهم ماند
لبریز از عشق شدم..هنگامی که تو فرهاد شدی و من شیرینت
لبریز از عشق شدم اما غافل ماندم از این که عشق هم مانند صبر کاسه ای دارد ممکن است با این لبریز شدن ها آن هم لبریز شود
کاسه ی عشقم را شکستی
آن دو زمردی که چراغ های قلبم شده بودند را خاموش کردی
کامم را چون زهر تلخ کردی بیش از پیش
یخ کردم هنگامی که آن آغوش گرم از من دریغ شد
شکستم هنگامی که جمله ی از تو متنفرم جایگزین دوستت دارم شد
تو رفتی و من در تنهایی هایم غرق شدم باز هم بیش از پیش
لبریز شده بودم اما اکنون خالیم