loading...
▂▃▄▅▆▇█▓▒░delaram nz░▒▓█▇▆▅▄▃▂
delaram nz بازدید : 23 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (0)
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.

روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:

عجب بد شانسیای آوردی

پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر

به خانهی پیرمرد بازگشت.

اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند:
عجب خوش شانسیای

آوردی!اما پیرم

رد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه میداند؟

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن

اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسیای آوردی!” و اینبار هم پیرمرد

جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟”

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.

آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.

از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند

راه برود، از بردن او منصرف شدند.

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟

چـــه میداند؟

هر حادثهای که در زندگی ما روی میدهد، دو روی دارد.

یک روی خوب و یک روی بد.

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.

زندگی سرشار از حوادث است…
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بسم تعالی این وبلاگ شخصی منه...دلنوشته ها و رمان هامو اینجا میزارم....خوشحال میشم که از وبلاگم دیدن میکنید با تشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 28
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 139
  • بازدید کلی : 3,975