سلام سلام صدتا سلام...میدونم حالا میگید چه دختر جلفیه...ولی کلا آدم شادی هستم....این وبلاگ رو با هزارتا عشق و علاقه زدم...اگه دنبال کنید که دیگه خیلی خوش حال میشم...به دور از شوخی امیدوارم از مطالب و نوشته هام لذت ببرید....در ضمن نظر هم یادتون نره...من منتظر انتقادات و پیشنهاداتتون هستم و با کمال میل بهشون گوش میدم...رمان هامم دنبال کنید بلکه همون یه نظر یا تشکر دلگرمی باشه برای منه حقیر تا هرچه بهتر و مفیدتر کارامو تحویل بدم با تشکر فراوان
سلام به همه دوستان
میخوام یه خبر مهم رو بهتون بگم...تایپک رمان روشنایی سایه رو زدم .هر پستی که میذارم رو اینجا هم میذارم تا همتون ببینید
عاشقتونم بسیااااااار
خیلی از ما از روی تیپ و ظاهر یه نفری سریع روی اون برداشت های متفاوت میکنیم چه بسا گرگ ضفت هایی که با پوشیدن لباس بره خودشون رو به ما قالب میکنن
این داستان راجب دختری هست که همه چیز داری درحالی که هیچی نداره
تصمیم های اشتباه و فکر های بیجا باعث میشه مسیر زندگیش عوض بشه
اینم از جلد
فرار از خود.فرار از من فرار من ز من تا من
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
نتیجه:
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید
باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.
«حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسیای آوردی
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانهی پیرمرد بازگشت.
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند:
آوردی!اما پیرم
رد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه میداند؟
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن
اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.
باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسیای آوردی!” و اینبار هم پیرمرد
جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟”
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.
آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.
از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،
اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند
راه برود، از بردن او منصرف شدند.
“خوش شانسی؟ بد شانسی؟
چـــه میداند؟
هر حادثهای که در زندگی ما روی میدهد، دو روی دارد.
یک روی خوب و یک روی بد.
هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.
بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.
زندگی سرشار از حوادث است…
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم.
در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، “مامان، من چند سالمه؟”
مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده باشد.
در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، “خدا شما را در پناه خویش گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.
آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟
اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.
آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد.
همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.
شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می کشد شرح شروط را.
تمام 1364 سکه بهار آزادی مهریه آت را می باید ببخشی .
زن با کمال میل می پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن می پذیرد.
چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر
شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم
انداختن را بزنی .
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ
نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ،
تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید
کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خط همسر سابقش بود.نوشته بود: فکر می کردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده
کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت : باور نکردی؟، گفتم فکر
نمی کردم اینقدر احمق باشی . این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی
ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه های سنگینشان
نجات یابند!
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی،
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه
پست ششم و آخر رمان هوای دونفره
پست پنجم رمان هوای دونفره
پست چهرم رمان هوای دونفره
پست سوم رمان هوای دو نفره
پست دوم رمان هوای دونفره
برای دیدن ادامه مطلب عضو بشید
رمان هوای دونفره
نویسنده:shekoofe jbn
خلاصه:
هوای من....هوای تو...هوای ما...هوایی که هر لحظه تو رو یادم میاره...بارون روی سرم میریزه و میگه: عشقت...نیمه ی گمشده ات اینه...اینه که هر لحظه داره ازت دور میشه...
دور میشه و بارون خاطره هاشو یادت میاره... اون لحظه است که با خودت میگی....نمیخواستم بره ولی ...رفت با بی رحمی تمام...نذاشتن بهش برسم...اونا ما رو از هم دور کردن...مگه چه گناهی کرده بودم که این اتفاق باید مصوب جداییم از عشقم میشد...
مغرور بودم...شیطون بودم...ولی بارون همه چیز رو خراب کرد... دیگه این دختری که زیر بارون وایساده من نیستم...چرا حالا که بارون خاطره ها رو به یادم میاره و زجرم میده...همیشه دله آسمون گرفته است...همیشه میباره...
تکست آهنگ زندگی با تو از امیرفرجام
زندگی با تو دیگه رویا نیست
پر شدم از تو تو دلم جا نیست
از سر شوقه همه ی اشکام
خیلی خوشبختم عزیزم تا تویی همرام
لطفا برای دیدن تکست آهنگ به ادامه مطلب بروبد
این مطلب فقط برای اعضا قابل مشاهده است
تصمیم گرفتم از این به بعد تکست بعضی از آهنگ ها رو هم بزارم....
متن آهنگ به همین زودی از سیروان خسروی
اینحا جا داره از دوست عزیزم شکوفه تشکر کنم بخاطر درست کردن این کارت زیبا....
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
با تشکر از خواننده های گرامی
میخوام با افتخار رمان خودم و دوست عزیز Shekoofe jbnرو بهتون معرفی کنم
رمان باید عاشقم باشی|delaram nz &shekoofe jbn کاربران انجمن نودهشتیا
خلاصه رمان:
همیشه نقش اصلی ها دختر های مهربون شیطون تو دلبرو هستند ولی اینجا متفاوته داستان یه دختر 18 ساله ی بی ادب و لوس و از خود راضی که باید هر چیزی که میخواد رو بدست بیاره ذاتش بد نیست شاید تربیتشه که اینطوریش کرده یه تربیت کاملا غلط
حالا از دست تقدیر میزنه و این دختر عاشق میشه ولی عاشق کسی میشه که نباید میشده یه عشق ممنوع
عاشق کی؟ عاشق یه مرد متأهل که غریبه هم نیست
حالا به نظر شما این دختر میتونه از این عشق رها بشه؟ وقتی خودش نمیخواد؟ اون اعتقاد داره نه ای برای من وجود نداره
همین اعتقادشه که برگ های زندگیش رو برمیگردونه هم خودش و هم....
مقدمه:
« نه از تو میبرم آسون
نه میزارم جدا باشی
تو محکومی واسه یه عمر
همیشه پیش من باشی
تو محکومی بمونی و
بشی تجسم شادی
باید باشی تو هر لحظه
دلیل زندگیم باشی
نه من از تو جدا میشم
نه تو میتونی تنها شی
عزیزم سرنوشت اینه
تو باید عاشقم باشی
نه من آروم میشم بی تو
نه تو دل میکنی از من
چقدر این قصه شیرینه
تو هستی و فقط یک من
چقدر راحت شدم عاشق
چقدر دستای تو خوبه
تموم آرزوم انگار
توی چشمای تو مونده
ژانر رمان: عاشقونه
داستان از زبان: شخصیت اول
تعداد صفحات: نا معلوم
داستان زاده ی تخیل ما دو نویسنده ست و هر گونه تشابه اسمی تصادفی بوده
هر کدوم از عزیزانی که مایل به راهنمایی ما در تایپ ادامه داستان و همینطور مطالعه ی قسمت هایی از داستان که تا کنون تایپ شده هستند میتونند به سایت نودهشتیا مراجعه کنند...پیشاپیش تشکر میکنم از عزیزانی که ما را همراهی خواهند کرد
گریه های من هیچ شدند...
گریه کردم که به گوشت برسد اما نرسید...
حتی دیوار ها هم نشنیدند...
مگر نمیگویند دیوار ها گوش دارند...
پس چرا صدای هق هق ها و ضجه های مرا نمیشنوند؟
یا گوش های تو کر شده...
یا دیوار های اتاق با من لج کرده اند...
لبریز از عشق شدم..هنگامی که چشمان زمردیت در تاریکی قلبم درخشید
لبریز از عشق شدم..هنگامی که لبخند شیرینت کام تلخم را شیرین ساخت
لبریز از عشق شدم..هنگامی که دست های گرمت آغوشی مهربان را به من هدیه کرد
لبریز از عشق شدم..هنگامی که جمله ی دوستت دارم را بر زبانت جاری کردی و قلبم را گشودی
لبریز از عشق شدم..هنگامی که گفتی همیشه کنارت خواهم ماند
لبریز از عشق شدم..هنگامی که تو فرهاد شدی و من شیرینت
لبریز از عشق شدم اما غافل ماندم از این که عشق هم مانند صبر کاسه ای دارد ممکن است با این لبریز شدن ها آن هم لبریز شود
کاسه ی عشقم را شکستی
آن دو زمردی که چراغ های قلبم شده بودند را خاموش کردی
کامم را چون زهر تلخ کردی بیش از پیش
یخ کردم هنگامی که آن آغوش گرم از من دریغ شد
شکستم هنگامی که جمله ی از تو متنفرم جایگزین دوستت دارم شد
تو رفتی و من در تنهایی هایم غرق شدم باز هم بیش از پیش
لبریز شده بودم اما اکنون خالیم